ال آی ال آی ، تا این لحظه: 14 سال و 21 روز سن داره
ائلمانائلمان، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

@برای دخترم ال آ ی جوووونم :-) :-)

از مسافرت برگشتیم

ا ز دوشنبه رفته بودیم شهر بابایی..دیدن بابا بزرگ و مامان بزرگ . چهارشنبه رفتیم آبشار آسیاب خرابه . که در 35 کیلومتری شهر مرزی جلفا قرار دارد.  چون تو ماشین خوابت برده بود .. مجبور شدن با همون لباس راحتی ببرمت .. اگه دوست نداری ببخش مامان رو . نخواستم به خاطر  لباس پوشوندن اذیتت کنم . بگذریم ..خیلی زیبا بود . انگار که گوشه ای از بهشت بود . خیلی دوست داشتی و با اینکه آبش سرد بود اما شما دختر نازم تو آب راه می رفتی . تا 5 شنبه اونجا بودیم .. با دختر عمو و پسر عموهات کلی بازی و خنده کردی .عصر هر روز مامان بزرگ تو حیاط با صفاشون  سماور زغالی رو  آماده میکرد و چایی خوشمزه نوش جان میکردیم . 5 شنبه شب هم رفتیم تب...
21 مهر 1391

شیرین زبونیای عسلم :

سلام دخمل گل مامانی : اول یه گلایه ای ازت بکنم و اون اینکه ؛ من هربار که پست میذارم ، دقیقا برعکسش برامون اتفاق می افته .. اگه ازت تعریف وتمجید کنم بد اخلاق میشی ... اگه از دستت ناراحت بشم و ازت گلایه کنم .. خوش اخلاق و منظم و مهربون می شی .. مثلا یه هفته است که با گریه میری مهد کودک . و صبح به محض بیدار شدن میگی :" من مدرسه نمیرما ." دیروز با گریه تحویل کمک مربی دادمت ... و حالم گرفته شد . جالب اینجاست که ظهر که اومدم دنبالت تا بریم خونه ، با جدیت به من گفتی :" آ خه چرا نذاشتی من هروش (ورزش ) کنم " .. نگو شما با خانم مربی  مشغول بازی و ورزش بودین هههههههههه. نصف شب (ساعت 4 صبح ) بیدارشدی .. هی بهت میگم مامان بخواب .... می ری ...
17 مهر 1391

بازم یه اتفاق بد !

سلام دیدی مامان تا دیروز از شیرین زبونیات   گفتم ... چند ساعت بعدش حالم گرفته شد . دیگه داره باورم میشه که دنیای مجازی هم از  چشم شور در امان نیست . البته ضمن پوزش از دوست جونام .. امیدوارم  این حرفی که گفتم ف شما دوستای عزیز وبلاگیم به دل نگیرین .. نمیدونم شاید تلقین کردم . دیروز روز جهانی کودک بود . بعد از ناهار به بابایی گفتم که بریم بیرون و میخوام واسه دختر گلم و طاها پسرعمه ی ال آی  کادوی روز کودک بگیریم . ساعت 15/30 بود که میخواستیم آماده بشیم . بهت اصرار می کردم که شلوا ت رو بپوشی . در همون لحظه بود که یه بار دیگه بی لیاقتی خودم رو ثابت کردم . بعضی وقتا  فک میکنم ... ماد...
17 مهر 1391

مامان حالش خوب نیست !!!!

سلام عزیز دل مامانی ! دیروز تو اداره حالم بد شد . اولش سرم درد میکرد .. اما بعدش حالت تهوع هم سراغم اومد .... ساعت 13 بود که از مدیر اجازه گرفته و به بابایی زنگ زدم ...بلافاصله رفتیم درمانگاه ... سرم وصل کردن (چون فشارم 7 بود ) ، بعد برگشتیم خونه ... بابایی رفت دنبال شما که از مهد کودک بیاردت. زیر سرم خوابم برده بود و  به خاطر جریان سرم سرد رد رگهایم از سرما به خود می لرزیدم . وقتی اومدی و من رو با اون وضع تو خونه دیدی .. یه حالت خاصی داشتی .یه جوری ذوق زده شدی بودی ... بعضی وقتا هم جای سرم رو بوس می کردی و دلداری میدادی که "الان خوب میشی باشه "..آی مامانی قربون اون دل مهربونت بره ..اما بعدش عادی شد و از سرو کولم با...
11 مهر 1391

یک بعد از ظهر ال آی جون !!!

2/15 بود که وقت کاریم تو اداره تموم شد . سوار سرویس اداره شدم و رفتم مهد کودک شما . کفشت رو از تو جا کفشی مهد برمیدارم و میرم به طرف کلاسهای شما و مدیریت مهد .  و اطلاع میدم که شما رو بیارن . خاله فرزانه -که شما بهش میگین خاله سواره - شما رو با گریه تحویلم داد و گفت : خوابش میامد و نذاشتم بخوابه تا تو خونه بخوابه . یه آژانس میگیرم و باهم میاییم خونه. همچنان بد اخلاقی می کنی و بهانه گیری.... میرسیم خونه ...یه ذره تو حیاط آپارتمان بدو بدو می کنی وسوار آسانسور میشیم تا برسیم به طبقه چهارم . وارد خونه میشیم بلافاصله برای جیش به wc میری و بعدش جورابت رو در میاری و طبق روال سر جاش میذاری . ناهارم رو میذارم تا گرم بشه و فک میکنم که د...
10 مهر 1391

خاطرات و اتفاقات اخیر من و دختر نازم ...

خدا روشکر شدیداً به مهد کودک رفتن علاقمند شدی ! و خوشبختانه سحر خیز هم که هستی و از این بابت نه مشکلی پیش میاد و نه عذاب وجدانی به سراغم میاد که _ای وای از خواب شیرین بیدارت کردم _. شب معمولا 10 و 10/30 میخوابی و صبح هم (فرقی نمیکنه جمعه باشه یا شنبه ) 7 یا 6/30 بیدار باش اعلام می کنی و زود از تختت پا میشی  و میگی مامان پاشو دیگه خسته نیستیماااااااااااا. وقتی پایان جملاتت رو اینجوری می کشی ، اونفدر ناز و خوردنی میشی که نگو ... هروقت چیزی یا کاری رو می بینی که مشابهش رو قبلا دیده باشی میگی " مثلا فلان شدا .. مثلا ... رفتیما / دیدیما و.....الا آخر بعد از برگشت از مهد کودک (گاهی من و شما با آژانس .. و گاهی من و بابایی و شما ) و رسی...
10 مهر 1391

بالاخره خوابیدی !!!!!!!

دیدم خبری از خوابیدن شما وروجک نیست از ساعت 6 به بعد شروع کردم به جمع و جور کردن ریخت و پاشهای شما ... با گوشت چرخ کرده هم واسه شما کباب درست کردم .. بقیه ش رو هم واسه خودمون  کوکو درست کردم ..که کمی از کباب رو خوردی . دیگه واقعا دوتامون خیلی خسته شده بودیم . نه تلویزیون می تونست برامون کاری بکنه و نه اسباب بازیها .. روسری رو دور کمرت بستی و میگی مامان بیا نانای کنیم .. شدم همبازی شما و جرات ندارم به هیچ کدوم از دستورات شما نه بگم .هههههههه همه برنامه ریزهام برای مرتب کردن خونه و یه سری کارهای خونگی به هم خورد .. ساعت 7/15 شده زنگ میزنم به گوشی همراه بابایی و اعلام وضعیت میکنم ...اما میگه ترافیک هست و توراه...
10 مهر 1391

پرخاشگری ال آی !

دیشب چمدانی رو که بعد عید فطر بسته بودم  تا بریم پیش آبا و حاجی بابا رو باز کردم و وسایلمون رو سر جاش گذاشتم ... چون دیگه نتونستیم بریم ... بعد از تعطیلات عید فطر  تصمیم گرفتیم بریم هادیشهر .. اما به خاطر نمایشگاه کتاب با مرخصیم موافقت نکردن .. به خاطر همین گفتیم بعد از اتمام نمایشگاه کتاب میریم .. با خیالی آسوده و عاری از هرگونه استرس و اضطراب . اما درست دو ساعت مانده به افتتاحیه نمایشگاه .. دایی توحید زنگ زد و گفتش که حاله خاله خوب نیست . سریع از مدیر کل مرخصی گرفتم و بابایی هم تعویض شیفت کردو راهی پارس آباد شدیم .. چه قدر  مسیر طولانی بود و تموم نشدنی . ساعتها در جاده بودیم و با لاخره رسیدیم .. اول رفتیم...
9 شهريور 1391