ال آی ال آی ، تا این لحظه: 14 سال و 20 روز سن داره
ائلمانائلمان، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

@برای دخترم ال آ ی جوووونم :-) :-)

سلااااام ما برگشتیم!!!!!

سلام.دوستای خوبم اومدیم....اونم بعد از دو سال ها غیبت و عدم فعالیت. حالا که برگشتیم .دخترم هفت ساله شده و کلاس اولی شده. اینم صاینا دوست و همکلاسی ال آی در اول دبستان. تبریز سال 1395 مهربونم.... از ماهها قبل برای آمدن به تبریز آماده شدی بودی . اما تا کار انتقالی من و بابایی نتیجه بده .شش ماهی طول کشید ..بابایی از خرداد 95 منتقل شده بود به تبریز . اما کار انتقالی من هنوز تو سازمان مدیریت و برنامه ریزی کشور گیر کرده بود.  من و شما دو ماه تو اردبیل تنهایی زندگی میکردیم .اما ناگفته نماند..که خاله عالمه و دختراش(اسما و اسرا) نذاشتن من و شما تنها باشیم و عمو احمد از پارس آباد میاوردشون اردبیل تا با ما باشن .  من می رفتم ادا...
21 آبان 1395

عید قربان 93

عید قربان هر سال رو خونه بابابزرگ می رفتبم .  اما امسال چون یک هفته قبل از عید قربان عروسی دختر دایی یگانه بود ... دیگه دوباره نرفتیم  . بنابراین موندیم خونه خودمون . چادر مسافرتی رو برداشتیم و رفتیم بیرون از شهر و تو یه باغی چادر زدیم .  هوا تقریبا خوب بود . اما بخاطر خنکی هوا  چادر مسافرتی رو هم برداشتیم .  وشما کلی ذوق  کردین . تو کباب پزی  هم به بابایی کمک کردی. خونه ننی زینب (برای عروسی  یگانه آماده شدی / جدیدا! خودت  همش ژست می گیری ) داری کباب می پزی (نوش جووووون) اینم ژله من که به بهانه عید قربان درست کردم  و شما خیلی دوسش داشتی . ...
23 مهر 1393

اول مهر1393

سلام عزیز دل مامانی..... مهربونترین دختر دنیا .... هر چند که خیلی دیر شده ... ولی آغاز سال تحصیلی جدید رو به همه نوآموزان و دانش آموزان و معلمای زحمت کش تبریک میگم. هر چند که هنوز مدرسه نمی ری ... اما هر 12 ماه سال رو مهد می ری . وتابستانها که  وضعیت مهد تق و لق می شه و بحث آموزشی کمتر میشه ... شما م حوصله تون سر می رفت و برای مهد رفتن اذیتم می کردی .  البته کوتاهی از من و بابایی بود که شما رو تو هیچ کلاسی ثبت نام نکرده بودیم .  ایشالا سال بعد هر کلاسی باشه . اسمت رو می نویسیم تا شما دختر با هوش مامان وبابایی از بیکاری تو مهد حوصله ت سر نره . و اما اول مهر .... خدا رو شکر با حوصله بیدار شدی و لباست رو پو...
23 مهر 1393

از مسافرت برگشتیم

ا ز دوشنبه رفته بودیم شهر بابایی..دیدن بابا بزرگ و مامان بزرگ . چهارشنبه رفتیم آبشار آسیاب خرابه . که در 35 کیلومتری شهر مرزی جلفا قرار دارد.  چون تو ماشین خوابت برده بود .. مجبور شدن با همون لباس راحتی ببرمت .. اگه دوست نداری ببخش مامان رو . نخواستم به خاطر  لباس پوشوندن اذیتت کنم . بگذریم ..خیلی زیبا بود . انگار که گوشه ای از بهشت بود . خیلی دوست داشتی و با اینکه آبش سرد بود اما شما دختر نازم تو آب راه می رفتی . تا 5 شنبه اونجا بودیم .. با دختر عمو و پسر عموهات کلی بازی و خنده کردی .عصر هر روز مامان بزرگ تو حیاط با صفاشون  سماور زغالی رو  آماده میکرد و چایی خوشمزه نوش جان میکردیم . 5 شنبه شب هم رفتیم تب...
21 مهر 1391