ال آی ال آی ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
ائلمانائلمان، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

@برای دخترم ال آ ی جوووونم :-) :-)

دیر آمدم ولیییی شیر آمدم.........

سلااااام دختر نازنینم  ال آی من .. همه وجودم تک تک سلولهای وجودم  وابسته به وجود شماست . از خدای بزرگ میخوام همیشه در پناه خودش شاد و سلامت باشی. سر سفره ی هفت سین سال 1397 نشستی و دعا کردی ... بعداً ازت پرسیدم که مامانی میشه بگی چه دعایی کردی ؟ و شما با اون  دل پاک و مهربونت از خدای خودت خواسته بودی که یه داداش و یه آبجی بهت بده. حالا کم مونده که آبجی و داداش شیطونت یک ساله شون بشه .. به امید همون خدای مهربون که حواسش به همه مون هست. آره دوستای خوبم ذوق مرگ نشین یه وقت . ال ای جون حالا صاحب آبجی و داداش دوقلو شده   حق دارین باورتون نشه .. خودم هم وقتی نتیجه سونوگرافی رو شنیدم نزدیک بود شاخ در...
20 آبان 1398

پست ویژه بعد سالها غیبت

سلام ...دختر نازنیم ام.  ببخش اینقدر تو این سالها زندگی پر پیج و خم و شلوغ و پلوغی داشتیم که دیگه کلا نی نی وبلاگ رو فراموش کرده بودم. اما امروز صبح که ایمیلم رو چک می کردم ... دیدم نی نی وبلاگ ما رو فراموش نکرده و اون قشنگ و مهربون ، به یادمون بوده .... . ال آی عزیزم یه ماده دیگه 9 ساله میشه و یه دانش آموز مرتب و درس خونیه که هدفش خوشحال کردن مامان و باباش و جلب رضایت اوناست. اون الان کلاس دوم دبستانه. راستش منم حالا که 28 بهمن سال 96 هستش ....کارمندی با سابقه 14 ساله ام . ... تو این فاصله ارشدم رو تو رشته ی ارتباطات اجتماعی گرفتم .... محل زندگی و محل کارم از اردبیل به تبریز تغییر کرده. حالا با دختر پراحساسم و ه...
28 بهمن 1396

سلااااام ما برگشتیم!!!!!

سلام.دوستای خوبم اومدیم....اونم بعد از دو سال ها غیبت و عدم فعالیت. حالا که برگشتیم .دخترم هفت ساله شده و کلاس اولی شده. اینم صاینا دوست و همکلاسی ال آی در اول دبستان. تبریز سال 1395 مهربونم.... از ماهها قبل برای آمدن به تبریز آماده شدی بودی . اما تا کار انتقالی من و بابایی نتیجه بده .شش ماهی طول کشید ..بابایی از خرداد 95 منتقل شده بود به تبریز . اما کار انتقالی من هنوز تو سازمان مدیریت و برنامه ریزی کشور گیر کرده بود.  من و شما دو ماه تو اردبیل تنهایی زندگی میکردیم .اما ناگفته نماند..که خاله عالمه و دختراش(اسما و اسرا) نذاشتن من و شما تنها باشیم و عمو احمد از پارس آباد میاوردشون اردبیل تا با ما باشن .  من می رفتم ادا...
21 آبان 1395

شیرین زبانیهای عسل مامانی .....

عسلکم ... به حدی شیرین زبون و حاضر جواب شدی ، که فقط بوسه بارانت می کنم .  اما یه عادت بدی داری که شیرت رو تو لیوان نمی خوری و باید تو شیشه شیر بدم تا بخوری . اوج فاجعه اینه که : بعدش هم شیشه شیر  خالی رو می خوری . هر چقدر هم بگیم که نخور ، قبوا نمی کنی و دلخور می شی .  منم آخر هفته شیر طبیعی می خرم . خامه شرو هم می گیرم که دهنت نره و چون می گی "(( وقتی خامه ش دهنم میره ، چندشم میشه )) پری شب  شیرت رو خوردی و خواستی شیشه شیر خالی رو بخوری که عصبانی شدم و به شوخی گفتم : می کشمت اگه شیشه شیر خالی بخوری !!!!! بغض کردی ، چشات پر اشک شد . با گریه و خیلی سوزناک گفتی: " باشه منو بکش ، بذر خدا من رو &nb...
23 مهر 1393

عید قربان 93

عید قربان هر سال رو خونه بابابزرگ می رفتبم .  اما امسال چون یک هفته قبل از عید قربان عروسی دختر دایی یگانه بود ... دیگه دوباره نرفتیم  . بنابراین موندیم خونه خودمون . چادر مسافرتی رو برداشتیم و رفتیم بیرون از شهر و تو یه باغی چادر زدیم .  هوا تقریبا خوب بود . اما بخاطر خنکی هوا  چادر مسافرتی رو هم برداشتیم .  وشما کلی ذوق  کردین . تو کباب پزی  هم به بابایی کمک کردی. خونه ننی زینب (برای عروسی  یگانه آماده شدی / جدیدا! خودت  همش ژست می گیری ) داری کباب می پزی (نوش جووووون) اینم ژله من که به بهانه عید قربان درست کردم  و شما خیلی دوسش داشتی . ...
23 مهر 1393

عکسایی از مهد کودک...

تو یکی از روزای شهریور میخواستیم بریم مسافرت ... شب قبلش همه وسایلا رو آماده کرده بودم . بنابراین من و بابایی از اداره  چند ساعتی زودتر اومدیم دنبالت .  و شما رو بالباس محلی دیدم"""البته خودت می گفتی فرم پوشیدم """ الهی من قربون اون دهن کوچولوت بشم که یه وقتایی خیلی حرفای گنده ای می زنی .... وقتی رسیدم مهدتف خانم مربی (خاله شیرین ) شما رو آورد و گفت: اگه بخوام می تونم ازت عکس بگیرم . بدو بدو رفتم و از ماشین  دوربین رو آوردم . اینم از عکسای شما ... با این لباس داشتی شعر می خوندی . الهی من قربون اون چشمای معصومت بشم .  اینم کلاس شما (وقتی 4/5 ساله بودی )&nbs...
23 مهر 1393

اول مهر1393

سلام عزیز دل مامانی..... مهربونترین دختر دنیا .... هر چند که خیلی دیر شده ... ولی آغاز سال تحصیلی جدید رو به همه نوآموزان و دانش آموزان و معلمای زحمت کش تبریک میگم. هر چند که هنوز مدرسه نمی ری ... اما هر 12 ماه سال رو مهد می ری . وتابستانها که  وضعیت مهد تق و لق می شه و بحث آموزشی کمتر میشه ... شما م حوصله تون سر می رفت و برای مهد رفتن اذیتم می کردی .  البته کوتاهی از من و بابایی بود که شما رو تو هیچ کلاسی ثبت نام نکرده بودیم .  ایشالا سال بعد هر کلاسی باشه . اسمت رو می نویسیم تا شما دختر با هوش مامان وبابایی از بیکاری تو مهد حوصله ت سر نره . و اما اول مهر .... خدا رو شکر با حوصله بیدار شدی و لباست رو پو...
23 مهر 1393