سلااااام ما برگشتیم!!!!!
سلام.دوستای خوبم اومدیم....اونم بعد از دو سالها غیبت و عدم فعالیت.
حالا که برگشتیم .دخترم هفت ساله شده و کلاس اولی شده.
اینم صاینا دوست و همکلاسی ال آی در اول دبستان. تبریز سال 1395
مهربونم.... از ماهها قبل برای آمدن به تبریز آماده شدی بودی . اما تا کار انتقالی من و بابایی نتیجه بده .شش ماهی طول کشید ..بابایی از خرداد 95 منتقل شده بود به تبریز . اما کار انتقالی من هنوز تو سازمان مدیریت و برنامه ریزی کشور گیر کرده بود.
من و شما دو ماه تو اردبیل تنهایی زندگی میکردیم .اما ناگفته نماند..که خاله عالمه و دختراش(اسما و اسرا) نذاشتن من و شما تنها باشیم و عمو احمد از پارس آباد میاوردشون اردبیل تا با ما باشن .
من می رفتم اداره وشما با خاله و دختر خاله ها می موندین خونه.
یه وقتایی بهتون خیلی خوش می گذشت .. اما یه وقتایی هم دعوا می کردین و از همدیگه خسته می شدین .
پارک می رفتیم .. خریدهای روزانه مون رو می کردیم و کلا 5 خانم کنار هم زندگی می کردیم .
بابایی هم هر هفته از تبریز به دیدن ما می آمد ...یه وقتایی هم من مرخصی می گرفتم و به دیدن بابایی می رفتیم .
اولین مسافرت تنهایی من و شما با اتوبوس را هم تجربه کردیم .
و نهایتاً از اول مرداد ماه رسما همگی اومدیم تبریز. قرار بود از اداره بابایی خانه سازمانی بدن .. اما تا خونه رو تحویل بدن بیست روزی طول کشید .
و این بار با سری جدید مشکلات روبرو شدیم .اما خودمون رو اذیت نکردیم چون همه اینها رو پیش بینی کرده بودیم بنابراین باهاش کنار اومدیم . و دو هفته ای در رفت و آمد به جلفا (خانه مادربزرگ) بودیم. یک هفته هم شما خونه آبا (مامان بزرگ ال آی) موندی و من و بابایی در رفت و آمد بودیم .
شما راحت بودی و بادیگر نوه های آبا بازی می کردی .. با عمو موسی و عمه حکیمه و عمه مریم راحت و صمیمی بودی . اما دوری از شما من رو عذاب می داد.دلتنگت می شدم و......
بالخره خونه سازمانی رو هم تحویل گرفتیم و شروع به تمیز کردنش کردیم . رفتیم از اردبیل اسباب و اثاثیه هامون رو آوردیم .
و با عشق و همراهی شما عزیزم وسایلمون رو چیدیم. کلی برچسب دخترونه گرفتی و اتاق خودت رو خشگل کردی.