پرخاشگری ال آی !
دیشب چمدانی رو که بعد عید فطر بسته بودم تا بریم پیش آبا و حاجی بابا رو باز کردم و وسایلمون رو سر جاش گذاشتم ...
چون دیگه نتونستیم بریم ...
بعد از تعطیلات عید فطر تصمیم گرفتیم بریم هادیشهر ..
اما به خاطر نمایشگاه کتاب با مرخصیم موافقت نکردن .. به خاطر همین گفتیم بعد از اتمام نمایشگاه کتاب میریم .. با خیالی آسوده و عاری از هرگونه استرس و اضطراب .
اما درست دو ساعت مانده به افتتاحیه نمایشگاه .. دایی توحید زنگ زد و گفتش که حاله خاله خوب نیست .
سریع از مدیر کل مرخصی گرفتم و بابایی هم تعویض شیفت کردو راهی پارس آباد شدیم ..
چه قدر مسیر طولانی بود و تموم نشدنی .
ساعتها در جاده بودیم و با لاخره رسیدیم ..
اول رفتیم خاله ندا رو بر داشتیم و شماها رو گذاشتیم خونه خاله عالیه پیش جواد و کوثر ..
وتو فرشته نازنینم از همه جا بی خبر اونروز خیلی بهت خوش گذشته بود..
بله دوم شهریور ماه بود که تنها خاله ام که دوست داشتنی ترین و مهربانترین خاله بود ..به رحمت خدا رفت . خدایش بیامرزد .
روز قبلش که خاله در بیمارستان بستری بودند . با هاشون تماس گرفتم و صحبت کردم ..وقتی صدای بیحالش را شنیدم .. حس عجیبی به سراغم آمد و ای کاش کیلو مترها ازشون دور نبودم و می تونستم برم و ببینمش . بعد این حادثه هی به خودم میگم .. به خدا باید قدر کو چکترین لحظات را هم بدونیم و دل همدیگر رو نشکنیم .. به خداوندی خدا .. فرصتها خیلی زودتر از آنچه ماها فک می کنیم از دستمون میرن .
واما اندر احوالات دختر نازنینم ال ای جون :
خدا رو شکر دیگه مشکلی برای مهد رفتنت نداری و کلی از این بابت راحت شدیم .چون اوایل واقعا خیلی اذیت میکردی و نمی رفتی.
اما چند روزه که خیلی گریه می کنی و همش بهونه گیری می کنی و بسیار بسیار پرخاشگر شدی ..
واقعا به حدی اذیت می کنی که مستاصل موندم و فقط از خدا صبر میخوام ..
دیشب تا از کنارت تکون میخوردم گریه می کردی . نه میذاشتی کاری بکنم و نه خودت حوصله بازی داشتی . تا شامت رو درست کنم کلی گریه کردی .. ظرفا رو هم مجبور شدم صبح زود بیدارشم و بشورم ..( چون کم بود دیگه تو ماشین نذاشته بودم ) وحتما میگی پس بابایی نقشش چی بود ...آره درست حدس زدی .. ایشون شیفت شب بودن .. طبق معمول .
خودم که به خاطر این اتفاق ناگوار نه روحیه درست حسابی دارم و نه اعصاب راحت ..
تو هم که قربونش برم کارت شده گریه و عصبانیت ..
سعی میکنم بی تفاوت باشم (البته به ظاهر ) اما درونم غوغایی به پاست ..
ای شیطون فک کنم فهمیدی ظاهر سازی می کنم ..
به هرحال امیدوارم این روزای بحرانیت هم سپری بشه و همون دختر آروم - که همش خودش رو مشغول میکنه- بشی .
راستی از نمایشگاه کتاب کلی واست کتاب گرفتم ...