یک نصف روز در باره مامانی...بعد از وقت اداری البته ....
قبل از اداره به خاطر سر ما خوردگی و ترافیک کار اداری (به خاطر هفته زن ) کلافه بودم .
همکارم بهم داروی گیاهی پیشنهاد کرد و خودش چون همراهش بود داد تا ببرم خونه و دم کردش رو نوش جان کنم .
من چون محل کارم نزدیک خونه مونه ! زودتر از بابایی و ال آی جون می رسم .
رسیدم خونه . من همیشه ناهار مون رو شب قبل یا صبح زود درست می کنم . واسه ناهار کشک بادمجون درست کرده بود. که گرمش کردم . وقت اضافه آوردم ، چون حالم زیاد مساعد نبود ترجیح دادم که دراز بکشم . صدای آسانسور و بعدش صدای یک فرشته نازی اومد که داشت رویدادهای مهد کودک رو واسه بابا جونش تعریف می کرد .
ال آی جونم عادت داره که تا دم در برسه / خودش زنگ خونه رو بزنه تا من بگم "بله " و اون کلی ذوق می کنه و میگه "بله " هههههههههه.
به هر حال مثل هر روز به زور واجبار راضی کردیم تا دستات رو بشوری و بیای سر سفره بشینی . با اینکه تو مهد غذات ( که خودم میذارم برات ) رو خورده بودی اما از کشک بادمجان هم نوش جان کردی و همش می گفتی چقدر خوشمزه است . واقعا هم خوشمزه شده بودا.
بلافاصله بعد از جمع کردن سفره بردمت روتخت تا بخوابیم . اما شما نخوابیدی و رفتی پیش بابات . منم از فرط خستگی و بیحالی موندم روتخت . تا اینکه ساعت 4 اومدی پیشم و خوابت برد . 4/30 به زور بیدار شدم . رفتم اون گیاهی رو که همکارم داده بود رو گذاشتم تا دم بکشه . بعدش تصمیم گرفتم سوپ درست کنم . مقدمات سوپ رو هم گذاشتم و یه دوشی گرفتم .
تا از حمام بیام بیرون ، شماها هم بیدار شده بودین . با هندوانه قاچ شده منتظر من بودین . اولش ترجیح دادم از اون چایی گیاهی بخورم که خوردم و به الای هم دادم و خوشبختانه اونم خورد .
البته تا من بیام بیرون . الای جون اتاقش رو کلی بهم ریخته بود و خودش به من می گفت : این چه وضعیه.؟؟!!
بعد از اینکه هندونه رو هم خوردیم . من شروع کردم به شستن ظرفا و بابایی رفت بیرون . بعدش اتاق دخترم رو عین خودش خو شگل و تمیز کردم / لباس الای رو عوض کردم و براش لباس تابستونی پوشوندم . چون چند روزه که خونمون خیلی گرم شده ...
بنابراین همه لباسها رو گذاشتم تو ماشین لباس شویی و گذاشتم تا بشوره ...از فریزر مرغ محلی و سبزی سوپ و گوشت چرخ کرده برداشتم . تا یخشون باز بشه .سوپمون که آماده شد . .دختر خوش تیپ من جلوی آینه وایساده و با موهاش ور میره ...صداش می منم بیا سوپ بخور و در جوابم گفت .دارم موهامو کوتاه می کنم ....امان از دست این کوچولوی شیطون.
به هر حال اومدی و خوردی . کمی هم با عروسک هات بازی کردی و منم دارم تو آشپزخونه شام امروز و ناهار فردا رو آماده می کنم .
از مهاباد توستر خریدم بودیم ولی تا حالا استفاده نکرده بودیم و امشب تصمیم گرفتیم که توش پیتزا درست کنیم .
حالا دیگه بابایی اومده . اونم با سبزی خوردن . بهش گفتم باید تو پاک کردنش کمکم کنی .
ساعت 8/30 و ما سه تایی داریم سبزی پاک می کنیم . چون الای اذیت میکرد ، بابایی به الای گفت که لواشک میخوری برو دستات رو بشور بیا . ای شیطون ا.نم الکی رفت و فقط انگشتاش رو خیس کرده و سریع برگشته میگه "سستم بده دیگه "
اما ما قانع نشدیم و دوباره برگشت تا با صابون بشوره بیاد. شست و برگشت و کلی ماها رو بابت دوتا لواشک اندازه شکلات بوسه باران کرد .
کار سبزی هم تموم شد . اما در مرحله آخراش دوباره سرو کله الای جون پیداش شد . و آشغالها رو تو نایلون جمع کرد اونم چه با ظرافت خانومانه ههههههههه.
تا من جمع و جور کنم و سبزی رو بشورم . بابایی هم پیتزا رو تو آون توستر درست کرد .
چون الای ریخت و پاش میکنه . خواستیم که کف هال پذیرایی سفره بندازیم . که خانومی قبول نکرد و کلی استدلال آورد که :" ببین من دیگه بزرگ شدم ، مهد کودک می رم . بلدم خودم بخورم "
به هرحال خودش هم سفره ای رو که پهن کرده بودم رو جمع کرد و گذاشت تو آشپزخونه . میزو چیدیم . و ال آی خانوم هم کلی کثیف کاری کرد علیرغم قولهای که داده بود .
وبالخره شب ساعت 11 خوابیدیم .