حادثه...
سلام به همه . اول بابت دلواپسی و نگرانیاتون برای ال آی ممنونم . واز اینکه منظرتون گذاشتم من رو ببخشین .
گلگم - ال آی نازم:
تراکم کار اداری ، و مهمون داشتن تو خونه و از همه مهمتر حال بد شما دختر نازم حسابی من رو بهم ریخته . وفرصت برای اینکه پست جدید بذارم نداشتم .
پست " آل با دختر خاله ها " رو هم خاله زحمتش رو کشیده . که بهش یه عالمه مرسی میگم بابت این پست خوشکل.
واما.....
بقیه داستان حادثه ی اون روز...همونطور که شما و بابایی رو با اون سر و وضع دیدم . بغلت کردم با اینکه همه سر و صورتت خونی بود وبابا سعی کرده بود تمیز کنه تو بغل مامانی ساکت شدی وبا رنگ پریده بهم زل زده بودی .
از اینکه توبغلم به آرامش رسیده بودی هم خوشحال بودم وهم نگران .که نکنه اتفاقی بد تر از این برات بیفته وخدای نکرده ... زبانم لال... جمجمه ات چیزیش شده باشه . راستی یادم رفت بگم . دختر گلم تو پیاده رو داشتین راه میر فتین که طبق معمول دست بابایی رو ول میکنی تا مستقل باشی . بعد ش میفتی و با سنگ نامهربان کوچولو که به احتمال قوی پاره سنگ بوده بر خورد می کنه . سمت راست سر نازنین شما.ولی خیلی خون ازت رفته بود . بابایی میگه خون مثل فواره بود.
به هر حال بردیمت به نزدیکترین در مانگاه . اونجا گفتن که با ید بخیه بخوره اما چون خیلی نی نی یه باید ببرینش بیمارستان فاطمی تا عکس واینا ازش تهیه بشه.
اونجا هم رفتیم وگفتن که باید بخیه بخوره .اما صلاح ندونستیم که تو اورژانس هول هولکی این کار رو انجام بدن .
بنابراین رفتیم مطب یه دکتر عمومی که تقریبا پزشک خانوادگیمون هست .
تو این فاصله حالت خوب و عادی بود . تو مطب هم یه نیم ساعتی معطل شدیم .رادین و مامان وبابش هم پیشمون اومدن . تو و رادین وقتی همدیگر رو دیدین مثل همیشه همدیگر رو بوسه باران کردین .
من وبابایی دست وپات روگرفتیم .بمیرم برات که وقتی آمپول بی حسی رو به سرت زدن دلم ریش ریش شد.
بعد هم دکتر تشخیص داد که یه بخیه کافیه وسرت رو بخیه زد.
از دکتر پرسیدم که ممکنه به مغزش آسیبی رسیده باشه وخوشبختانه گفتش که چون خون اومده ، هیچ مشکلی پیش نمیاد . به علاوه نیم ساعت اون وروجک اینجا رو بهم ریخته وتحت نظر م بود .
و رفتارش رو کنترل میکردم .
این اتفاق بد باعث شده که بیشتر مواظب دلبندم باشم وچشم ازش بر ندارم . البته شعاری بیش نیست چون برای یک مامان کارمند چنین چیزی ممکن نیست.
به هرحال.....