تولد دوسالگی فرشته نازم ....
همیشه بهار یه حس خاصی دارم ... دلم می گیره ..بغضم میگیره ...اصلا گویا تحمل تحول به این بزرگی رو ندارم ...
امسال هم با همه دلگیریهاش شروع شد ... اما شیرین زبونیهای عسل مامان باعث شده که بیشتر برای خندیدن و شاد بودن بهانه داشته باشم ..
سال تحویل رو برای اولین بار در خونه بابابزرگ (جلفا) بودیم . وحسن بزرگتر اینکار این بود که بابایی هم باما بود و شیفت کاریش نبود .
روز دوم فرودین رفتیم پارس آباد و خونه اون یکی بابا بزرگ ... مهم اینه که به تو بیشتر خوش میگذشت . تو حیاط با بچه ها بازی می کردی و شاد بودی ...چون شما اصلا ماشین سواری و مسافرت رو دوست نداری .
از 5 فروردین برگشتیم اردبیل و هرکسی رفت اداره و محل کارش و شما رو گذاشتیم پیش خاله ندا که همدیگر رو خیلی خیلی دوس دارین .
دهم مرخصی گرفتم و با خاله عالیه اینا که خونه ما بودن برگشتم پارس آباد تا برا ت جشن تولد بگیرم .
همون روز شوهر خواهر عمو ناصر فوت کرد .... حالا دیگه بیشتر دلم گرفته شده بود .. دست و دلم به هیچ کاری نمی اومد. همه رفتم اونجایی که مراسم عزا بود .
خاله عالمه اومد پیشم که کارای تولد رو شروع کنیم .آخه فردا /11 فروردین / فرشته من دو ساله میشد .
خاله عالیه و عمو ناصر و بابایی( شیفت کاریش بود ) نتونستن تو جشنت حضور داشته باشن .
اما عمو ناصر گفتن که شما برنامه ریزی کردی و اینا.... و بهتره مراسمت رو برگزار کنی...
جشن تولدت رو با حضو خاله ها ودایی ها و زن دایی ها و بچه ها برگزار کردیم ... مراسم خیلی شاد و پر شور بود .