رفتیم خونه بابابزرگ
دوشنبه 9 دی سال 92 بود و شما خیلی دلت برای خونه مادر بزرگ که بهشون ننی میگی تنگ شده . از یک هفته پیش برا خونه ننی دلتنگی می کنی .هرروز بهانه اونا رو میگیری و میخوای بری خونه ننی زینب تا با اسرا و اسما هم بازی کنی .
منم برات توضیح می دادم که باید چند شب بخوابی و بری مهد کودک بعدش میریم خونه ننی.وبالاخره سه شنبه صبح رفتیم .
دوشنبه شب چمدانمون رو آماده کردیم و به خونه هم رسیدم تا بعد از برگشت با خونه شلخته دلمون نگیره .
صبح سه شنبه 10 دی ماه علیرغم همیشه ساعت 8/30 بیدارشدی و منم خودم 7/30 بیدارشده بودم و سبد چای و تنقلات ماشین رو هم آماده کرده بودم . منتظر دختر نازم بودم تا ببرمش حموم و صبحانه بخوریم . بیدار شدی و رفتیم حموم . حدود ساعت 11 بود که تو رو کامل پوشوندم و به راه افتادیم . خیلی خوشحال بودی . توجاده که تابلو ها رو میدیدی کلی ذوق می کردی و می گفتی """ببین نوشته طرف خونه ننه ..""
بعد از 2/5 ساعت رسیدیم و شما پریدی بغل ننه جون . نهار خوردیم که ننه دستش درد نکنه با جوجه محلی آبگوشت درست کرده بود و شما هم نوش جان کردی ...
یواشیواش دایی ها و خاله ها هم برا دیدن ما اومدن و همه دور هم جمع شدیم . وشب شد برگشتن خونه هاشون .
چهارشنبه 11 دی ناهار خونه دایی فرهاد دعوت بودیم . منم کاسترد و ژله رولی درست کردم چون ( مبین و شقایق جون خیلی دوست دارن) . البته زدن دایی ناهید هم دستش طلا یه غذای خیلی خوشمزه ای درست کرده بودن .
بعد از اونا رفتیم خونه خاله عالیه . آخه اونا هم خونشون رو عوض کردن و به سلامتی یه خونه بزگ و خوشکل خریدن . شام رو هم خونه خاله عالمه دعوت بودیم . چند ساعت بعد رفتیم خونه خاله عالمه و اونم سبزی پلو با ماهی درست کرده بود که خیلی خوشمزه شده بود .
وشما دختر نازنینم همه غذات رو کامل خوردی بعد رفتین تو اتاق و با اسرا و اسما کلی بازی کردین وبا گواش نقاشی می کردین .البته بگم تو همه ابن ضیافت ها دایی روح اله و بابابزرگ و ننی هم با ما بودن ...
سر سفره بودیم که تلفن دایی زنگ خورد .. ما هم داشتیم سفره رو جمع می کردیم که دایی رفت بیرون و (عمو احمد )بابای اسرا و اسما رو صداش کرد و یه چیزایی به همدیگه گفتن و دایی بیرون رفت...
من و خاله داشتیم ظرفا رو می شستیم . که به شوهرش گفت داداش کجا رفت .. عمو احمد هم جواب داد : هیچی رفت یه دوری بزنه بیاد .. با باجوونه دیگه ..
اما خاله ول کن نبود : گفت نه حتما یه اتفاقی افتاده .... کی بهش زنگ زد ؟ چرا رفت ؟
رفتم تو اتاق تا سری به بچه ها بزنم ... برگشتم دیدم بابایی ، عمو احمد و خاله جون شال و کلاه کردن و میرن بیرون .
ازشون سوال کردم چی شده آخه چرا یکی ییک از خونه میرین بیرون . و گفتن که : عمومحبوب شوهر خاله فریده مریض شده و تو بیمارستانه ....