مهمون کوچولو .....

امروز  من و شما خوشبختانه تعطیل بودیم . اما صبح خیلی زود بیدار شدی ... و از اول صبح گیر داده بودی که باهات بازی کنم . یه کم باهات بازی کردم اما چون آخر هفته هست و من یه عالمه کار خونه هم داشتم .

بنابراین شبکه پویا را باز کردم تا بلکه سرگرم بشی . کارتون دیدی / نقاشی کشیدی / چند تا از کتابات رو خودت مثلا خوندی / قربونت بشم چه با آهنگ هم می خوندی ...البته من رو چندین بار صدا کردی...

هوا خیلی خیلی سرده در حد 17 در جه زیر صفر . حتی روزهایی شده که به 20 درجه زیر صفر  هم رسیده . با این هوا هی میگی " تو رو خدا من دلم تنگ شده  بریم بیرون "

با چیزی جدیدی سرت رو گرم می کنم ... میرم تا لباسا رو از ماشین رخت شویی بیارم بیرون ... هی صدام می کنی بیا تو اتاق من .. تا اینجا با طناب تو رو ببندم .... وبعدش  من رو نجات بدی ....

دو سه بار به حالت رفع تکلیف رفتم پیشت .. این بار که نرفتم زود نتیجه میگیری و میگی " حالا فهمیدم .. هیش کی من رو دوست نداره ".....

با این جمله ت میام پیشت می شینم و  تو تو بغلم جا می گیری و من دو تا از کتابات رو برات می خونم .....

تا اینکه ظهر شد و بابایی از سر کار اومد اونم با کیا با رادین کوچولو و دایی جون . که برا ناهار اومده بودن . و الای کلی ذوق کرد .

واقعا به دادم رسید این مهمون کوچولو ... از ساعت 2 تا 5/30 با هم بازی کردین .

وبرعکس قبلا ها اصلا با هم دعوا نکردبن ....

الای من 45 روز از رادین عزیز بزرگتره .. بخاطر همین در قبالش احساس مسئولیت می کنه ... هی می گفت بیا ناهارت رو خور .... بعد از بدو بدو .. کمی باهم تلویزون دیدن .... شکلات و تنقلات خوردن ...راستی زیتون و چوب شور هم خوردن ....ال آی واسه رادین کتاب خوند .. خیلی صحنه دیدنی بود .. ال ای با اعتماد به نفس عکس کتابها رو توضیح می داد و رادین هم هی می گفت الا ای بازم بخون ...

البته بابا ها خونه نموندن ها... شما دوتا وروجک رو با من گذاشتن و رفتن و ساعت 5 برگشتن .

رادین 4 ساله امروز  با یه حس  خاصی تو چشام نگاه کرد و به من گفت : " عمه پری من شما رو خیلی دوست دارم ."الهههههههههههههههههههی من فدات بشم.

مام همگی تو رو خیلی خیلی خیلی  دوست داریم رادین عزیز.

راستی رادین خیلی پسر مهربون و خوش قلبی هستش عین بابای مهربون و دوست داشتنیش .