یک اتفاق بد!
ال آی نازم !
دختر باهوشم ،امروز تولد پسر دایی رادین هست . به خاطر همین دیروز رفتیم بازار .هم یه سری کار داشتیم به اونا برسیم وهم اینکه کادو بگیریم .
ندا هم قرار بود بیاد ..اومد .شما وندارو باهم تو خونه گذاشتیم ومن وبابایی رفتیم دردر .
سوار ماشینمون شدیم ورفتیم به طرف بازار .چون موقع ترافیک بود ماشین رو تو یک خیابون فرعی که بیشتر شبیه پارکینگ بود ،پارک کردیم ورفتیم .البته با جاییکه ما می رفتیم کلی فاصله داشت .
به طرف چهارراه به راه افتادیم .چند متری رفته بودیم که من گفتم کاش با تاکسی می آمدیم . یا حالا که ماشینو آوردیم با ماشین خودمون تا بازار مرکزی می رفتیم .چند قدم برگشتیم وبابایی گفت :قدم بزنی برات بهتر ه!
خوب منم قبول کردم .چند متر دیگه که رفتیم ،دوباره من همون جمله هارو تکرا کردم (آخه کفشمم اذیت میکرد)دوباره مکث کوتاهی کردیم وبه راه افتادیم .
بعد از کلی گشتن بالاخره تونستیم برای رادین کوچولو یه چیزی بگیریم .
پیاده برگشتیم به طرف ماشین .تا دنبال بقیه کارامون رو با ماشین بریم.
ندا هم برام اس ام اس زد که ال آی عصرونه خورد وخوابید ه وما می تونیم راحت برا خودمون بگردیم .
خسته وکوفته واما خوشحال از خوابیدن دختر نازم به ماشین نزدیک شدیم .اما ماشین رو ندیدیم .
انگار اصلاً هیچوقت اونجا نبوده !بابا جون گفت:مطمئنی ما ماشین رو اینجا پارک کردیم .؟ اصلاً من ماشینو قفل کرده بودم وتند تند سوال می کرد !
یه سرباز تو باجه نگهبانی اونجا بود وازش سوال کردم و در کمال تاسف جواب داد.بله ماشینتون رو با جرثقیل بردند.
خیلی حس بدی داشتیم ، انگار همه دنیا رو سرم خراب شد .به اینجا وانجا تلفن کردم .اما نتیجه ای نداشت .خیلی دلم برای خودمون وبیشتر برای بابایی سوخت. الهی هیچ کس غریب نباشه .
بابایی بعد از چند جا رفتن بالاخره فهمید که ماشین رو کدوم پارکینگ بردند.
همه برنامه ریزیهامون بهم ریخت .اصلا دیگه دل ودماغ جشن تولد رفتن ندارم .تازه پنج شنبه هم میخواستیم بریم تبریز پیش عمه جون وجمعه هم خونه حاجی بابا که تو جلفا هستن .
میخواستیم سور پریز شون کنیم .اممممممممممممممما صد حیف که نشد .
امروز شما پیش دختر خاله ندایی.من تو اداره وبابا دنبال کارای ماشینه .
امیدوارم این بلا سر هیش کی نیاد .