ال آی ال آی ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
ائلمانائلمان، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

@برای دخترم ال آ ی جوووونم :-) :-)

یک اتفاق بد!

1390/4/1 11:43
نویسنده : مامان ال آی
463 بازدید
اشتراک گذاری

ال آی نازم !niniweblog.com

دختر باهوشم ،امروز تولد پسر دایی رادین هست . به خاطر همین دیروز رفتیم  بازار .هم یه سری کار داشتیم به اونا برسیم وهم اینکه کادو بگیریم .

ندا هم قرار بود بیاد ..اومد .شما وندارو باهم تو خونه گذاشتیم ومن وبابایی رفتیم دردر .

سوار ماشینمون شدیمniniweblog.com ورفتیم  به طرف بازار .چون موقع ترافیک بود  ماشین رو تو یک خیابون فرعی  که بیشتر شبیه پارکینگ بود ،پارک کردیم ورفتیم .البته با جاییکه ما می رفتیم کلی فاصله داشت .

به طرف چهارراه  به راه افتادیم .چند متری رفته بودیم  که من گفتم کاش با تاکسی می آمدیم . یا  حالا که ماشینو  آوردیم با ماشین  خودمون تا بازار مرکزی می رفتیم .چند قدم برگشتیم وبابایی گفت :قدم بزنی  برات بهتر ه!

خوب منم قبول کردم .چند متر دیگه که رفتیم ،دوباره من همون جمله هارو تکرا  کردم (آخه کفشمم اذیت  میکرد)دوباره مکث کوتاهی کردیم وبه راه افتادیم .

بعد از کلی گشتن  بالاخره تونستیم برای رادین کوچولو  یه چیزی بگیریم .

پیاده برگشتیم به طرف ماشین .تا دنبال بقیه کارامون  رو با ماشین بریم.

ندا هم برام اس ام اس زد که ال آی عصرونه خورد وخوابید ه وما می تونیم راحت برا خودمون بگردیم .

خسته وکوفته واما خوشحال از خوابیدن دختر نازم به ماشین  نزدیک شدیم .اما ماشین رو ندیدیم .

انگار اصلاً هیچوقت اونجا نبوده !بابا جون گفت:مطمئنی ما ماشین رو اینجا پارک کردیم .؟ اصلاً من ماشینو قفل کرده بودم وتند تند سوال می کرد !niniweblog.com

یه سرباز تو باجه نگهبانی اونجا بود وازش سوال کردم و در کمال تاسف جواب داد.بله  ماشینتون رو با جرثقیل بردند.niniweblog.com

niniweblog.com


خیلی حس بدی داشتیم ، انگار همه دنیا رو سرم خراب شد niniweblog.com.به اینجا وانجا تلفن کردم .اما نتیجه ای نداشت .خیلی دلم برای خودمون وبیشتر برای بابایی سوخت. الهی هیچ کس غریب نباشه .

باباییniniweblog.com بعد از چند جا رفتن بالاخره فهمید که  ماشین رو کدوم پارکینگ بردند.

همه برنامه ریزیهامون  بهم ریخت .اصلا دیگه دل ودماغ جشن تولد رفتن  ندارم .تازه  پنج شنبه هم میخواستیم بریم  تبریز پیش عمه جون وجمعه هم خونه حاجی بابا که تو جلفا هستن .

میخواستیم  سور پریز شون کنیم .اممممممممممممممما صد حیف که نشد .

امروز  شما پیش  دختر خاله ندایی.من تو اداره وبابا  دنبال کارای ماشینه .

امیدوارم  این بلا سر هیش کی نیاد .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان فرشته
28 اردیبهشت 90 11:50
سلام پروین جونم
الهی چقدر بد
حالا خدا رو شکر که ندزدیده بودن
ناراحت نباش همه کارای خدا حکمت داره
زبونم لال شاید ممکن بود با ماشین برین یه اتفاقی بیفته
آدم از حکمت های خدا سر در نمی آره گلم
مواظب خودتوت باشید
بوسسسسسسس



موناجون .راست میگی وخیلی حرفات تاثیر گذار بودن . می تونست اتفاق بدتر از اینهم بیفته وباز خدا رو شکر
مامان شیدا
28 اردیبهشت 90 11:55
سلام پروین جونم واقعا متاسفم .ناراحت شدم ایشالا به زودی حل میشه.ال آی جونموببوس.


مرسی شیدای عزیز .ایشالله
سمیرا مامان سپهر
28 اردیبهشت 90 19:00
سارا
28 اردیبهشت 90 19:02
الهی بگردم
بازم خدا روشکر من فکر کردم خدای نکرده ماشین رو دزدیدن


فدات بشم .سارا جون.ممنون از همدردیت
مامان زهرا نازنازی
28 اردیبهشت 90 21:18
مونا (مامان النا )
1 خرداد 90 17:09
سلام عزیزم
این بلا سر ما هم اومد
اما با این تفاوت که النا خیلی کوچولو بود و برای معاینه ی چشم برده بودیمش دکتر!
وقتی برگشتیم ماشین نبود!
دقیقا" مفهمم چه حسی داشتی
خدا رو شکر که زود ماشین رو درآوردی


الهی بمیرم .شرایط شما که بدتر بوده !
بابك
12 تیر 90 10:44
سلام خيلي جالب و هيجان انگيز بود. ولي در كل اين اتفاقاته كه زندگي رو مي سازه اگر قرار باشه همه چيز هموني باشه كه ما مي خوهيم پس ديگه قدرشونو نيم فهميم. خواهر من بايد توي زندگي اين اتفاقات بيافته تا قدر لحظات خوش و ماشين داشتن و چيزهاي خوب ديگه ي زندگي رو بدونيم. به عنوان داداش كوچكتر مي خوام اينو بگم كه اين اتفاق يه تلنگري بود به شما. به شمايي كه فكرت بازه و در دنياي مدرن با پيچيده ترين دستگاهها ارتباطات قوي برقرار مي كني: ماشين يه وسيله است و تا پايان عمر هزار تا از اين همه مي اد و مي ره ولي عمر ادمي اگر رفت ديگه برگشتي نداره. مواطب بچه عزيزت باش و اميدوارم خدا برات نگه داره چون اونه كه تمام زندگي تو ساخته نه ماشيد. دوستدار شما بابك به من هم سر بزن