خاطره خوب با ال آی جووووون
ال آی جونم سلام
الان چند روزه که اومدم پیش شما.آخه میدونی خوشگلم من زود زود میام خونه شماو بعد از شروع تعطیلات چون شمارو ندیده بودم دلم برات پر میزد برای همین چندروز پیش، خودم تنهایی پاشدم اومدم.
صبح ها که مامان و بابا میرن سر کار دوتایی می مونیم توخونه،کلی باهم بازی میکنم
نسبت به دفعه آخری که دیدمت(13تیرماه) خیلی شیطونتر شدی ماشااله و همچنین باهوش،دیگه میتونی همه رو متوجه چیزایی که میخوای،بکنی.از شیطونیات بگم: میری میشینی تو کشوی لباسات و همه لباساتو میریزی بیرون ، یه کار دیگه هم که تازه یاد گرفتی بازی با برچسب هاته.برشون میداری و می چسبونی یا به دست و پای خودت یا ما، درست مثل الان که داری می چسبونی به دست من و میخندی ،از موهای مامان میگیری و پشت سرت میکشی ،اونقدر محکم که مامان صداش در میاد و شما همش میخندی و
یه سری کارای باحال دیگه. اما بعداز ظهر که مامان اینا میان یه خرده آدم فروشی میکنی.الانم که اینو مینویسم تازه از خواب بیدار شدی و داری بامن دالی بازی میکنی.
راستی عسلم جمعه من و شما و مامان و بابا
رفتیم آستارا. بااینکه هوا گرم بود اما با شما خیلی خوش گذشت وقتی رفتیم کنار دریا خواسم ببرمت تو آب ولی نمیومدی بابایی پادر میونی کرد و شمارو آورد.
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
مگه بعد اون شما میومدی بیرون!!!
مامانی همش میگفت ال آی بریم و شما داد میزدی نههههههههههههههههههههههههههههه بعد کم کم لباساتم در آوردی و کلی آب بازی کردی منم کلی نگات کردم و خندیدم،
خیلی شیطونی میکردی و توجه همه رو جلب کرده بودی حتی تو بازار با اون همه شلوغی اونقدر اداهای خوشگل از خودت در میاوردی که همه نگات میکردن و بهت لبخند میزدن.
یه اتفاق جالب دیگه هم اونروز افتاد،نهاری که پخته بودیم ببریم مونده بود رو اوپن واسه همین موقع نهار رفتیم پارک و بابایی رفتن واسه ما نهار بخرن، تا بابایی بیاد من و شما یه دوری تو پارک زدیم!!!
اونم چه دورییییییییییییییییییییییییییی
همش ورجه وورجه میکردی و میرفتی طرف بقیه مردم و یا با صدای بلند اونا رو صدا میزدی و میگفتی بلییییییییییییییییییییییییییی
همه نگات میکردن و میخندیدن.یه دوست کوچولو هم پیدا کرده بودی که از شما بزرگتر بود یه کم هم بااون بازی کردی.
بعد نهار و یه کم استراحت برگشتیم خونه.
روز خوبی بود به هممون خیلی خوش گذشتتتتتتتتت.
نوشته شده توسط دختر خاله ندا