بدون عنوان
سلام دخمل مامانی !
مامانی امروز سیزدهم مرداد ماه هست. شما امروز با بابایی رفتین سر کار .
آخه کسی نبود شما رو پیشش بذاریم . ازبس مرخصی هم گرفتیم دیگه جایی برای مرخصی من و بابا نمونده.
به خاطر همین بابا جون شما رو با خودش می بره فرستنده رادیویی.
منم بعد از اینکه به خونه برگشتم ، بایستی ریخت و پاشهای شمار و جمع وجور کنم .
قراره اگه بابایی رو زیاد اذیت نکنی بیشتر پیشش باشی تا من به کارهای خونه هم برسم .
راستی پنج سال پیش در همین روز من وبابایی سر سفره عقد نشستیم.
من این رو رو به بابای مهربون تبریک میگم .
من وبابایی هر کدام از یه استان دیگه و شهر دیگه ای هستیم . که تو اردبیل با هم آشنا شدیم و فعلا هم اینجا زندگی می کنیم . چون فعلا کار هر دوتامون تو این شهر هستش.
اما بابایی میگه من آینده ام متعلق به این شهر نیست . تا ببنیم چی پیش میاد.
بابا جون مهربانترین همسر ، دوست وپدر روی زمین هست.