یک روز با ال آی جون !
سلام ال آی جونم .
مامانی خوشکلم سلام . خیلی وقته که نمی تونم آپ بشم . منو ببخش ماه رمضونه و بیحالی و با یه عالمه کار توی آشپزخونه.
مستقیم میریم سر اصل مطلب:
پنجشنبه رفته بودیم خونه خاله مهین و خاله پروانه ( دوست جونای مامانی ) .
آخه خاله اینا خونه جدید خریدن و ما رفتیم که خونشون رو ببینیم.
راستی تا خاله مهین می رفت آشپزخونه دنبالش می رفتی ومیگفتی نام نا ( منظورت خوردنی وغذا هست ).
اولش غریبی می کردی اما آخرای شب تازه بزن و بکوب وقهقه ها ی شما با خاله ها شروع شده بود .
شب رو همو نجا خوابیدیم ( باباجون 24 ساعته شیفت بودند ).
اما نصف شب با وحشت از خواب بیدار شدی و یه رییییز گریه کردی با هیچ چی هم ساکت نمیشدی .
من و خاله مهین خیلی ترسیده بودیم و باشدت گریه های شما بیشتر می ترسیدیم .
من همش دم گوشت آیه الکرسی میخوندم در همون لحظه دیدم خاله هم یه چیزهایی رو زمزمه میکنه فرداش که باهم صحبت میکردیم خاله مهین گفتش که منم آیت الکرسی میخوندم.
مامانی . عسلم میدونی چیه وقتی شما خیلی کوچولو بودی ( قبل از سه ماهگیت ). خیلی دیر خوابت می برد ، به خاطر همین هی آیه الکرسی دم گوشت می خوندیم و اینقدر این کاررو تکرار میکردیم که خوابت می برد . بیتشر هم دختر خاله المیرا زحمتش رو می کشید .
خلاصه چون جمعه هم خاله مهین تنها بود وهم ما .بنابراین دیگه خونمون نرفتیم . موندیم وعصر ساعت 5 بود که رفتیم خونه خودمون.
دختر باهوشم تو آپارتمان خودمون از آسانسور که پیاده میشیم به طرف خونه خودمون میری وپله هاروهم خودت میتونی بری بالا (البته با نظارت مامانی).
بابایی ساعت 7/30 عصر بود که از سر کار برگشت . وتو بدو بدو رفتی دم در و با دهن پر گفتی "باببا"
بابایی هم با شنیدن این کلمه همه خستگی هاش رو فراموش کرد. بعد با هم رفتین که برای افطاری نون بگیرین. با من خداحافظ کردی وگفتی : بابای /بابای.
اما دختر گلم چون ازصبح همش ورجه وورجه کرده بودی وکمبود خواب هم داشتی برگشتنی بغل بابایی خوابت برده بود . یه فرشته کوچولوی ناز و خوشکل بغل بابا جونش خوابش برده بود.
یه داستان بامزه از ال ای جون:
عزیز مامان وبابا همون دیشب یکی از کانالها فوتبال پخش میکرد . شما هم که عاشق توپین . هرجا میری یکی میخری .
تا چشمت به توپ فوتبال توی تلویزیون افتاد رفتی سراغ تی وی وبا انگشت اشاره ی کوچولوت توپ رو نشون میدادی و هی میگفتی : توووووووووووووووب . . . . . اونی اونی اونی ................من من من تازه میخواستی برای به دست آوردنش گریه هم بکنی .
که بابایی توپ خودت رو آورد وکانال رو عوض کرد و بی خیال تماشای فوتبال شد . وخودمون وسطی بازی کردیم . تو همش وسط بودی.
عسلم هر روز که میگذره من وبابایی بیشتر بهت وابسته میشیم وفکر میکنیم قبل از وجود نازنین شما ما چه جوری زندگی میکردیم . حتما خیلی کسالت آور بوده.
دوستت داریم .