ال آی ال آی ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
ائلمانائلمان، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

@برای دخترم ال آ ی جوووونم :-) :-)

یک روز با ال آی جون !

1390/5/22 10:41
نویسنده : مامان ال آی
670 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ال آی جونم .

مامانی خوشکلم  سلام . خیلی وقته که نمی تونم آپ بشم . منو ببخش ماه رمضونه و بیحالی و با یه عالمه کار توی آشپزخونه.

مستقیم میریم سر اصل مطلب:

پنجشنبه رفته بودیم خونه خاله مهین و خاله پروانه ( دوست جونای مامانی ) .

آخه خاله اینا خونه جدید خریدن  و ما رفتیم که خونشون رو ببینیم.

راستی تا خاله مهین می رفت آشپزخونه دنبالش می رفتی  ومیگفتی نام نا ( منظورت خوردنی وغذا هست ).

اولش غریبی  می کردی اما آخرای شب تازه بزن و بکوب وقهقه ها ی شما با خاله ها شروع شده بود .

شب رو همو نجا خوابیدیم ( باباجون 24 ساعته شیفت بودند ).

اما نصف شب با وحشت از خواب بیدار شدی و یه رییییز گریه کردی با هیچ چی هم ساکت نمیشدی .

من و خاله مهین خیلی ترسیده بودیم  و باشدت  گریه های شما بیشتر می ترسیدیم .

من همش دم گوشت  آیه الکرسی میخوندم  در همون لحظه دیدم خاله هم  یه چیزهایی  رو زمزمه میکنه  فرداش  که باهم صحبت میکردیم  خاله مهین  گفتش که منم آیت الکرسی میخوندم.

مامانی . عسلم میدونی چیه وقتی شما خیلی کوچولو بودی ( قبل از سه ماهگیت ). خیلی دیر خوابت می برد ، به خاطر همین  هی آیه الکرسی دم گوشت می خوندیم  و اینقدر این کاررو تکرار میکردیم که خوابت می برد . بیتشر هم دختر خاله المیرا  زحمتش رو می کشید .

خلاصه  چون جمعه هم خاله مهین تنها بود وهم ما .بنابراین دیگه خونمون نرفتیم . موندیم وعصر ساعت 5  بود که  رفتیم خونه خودمون.

دختر باهوشم تو آپارتمان خودمون از آسانسور که پیاده میشیم  به طرف خونه خودمون میری  وپله هاروهم خودت میتونی بری بالا (البته با نظارت مامانی).

 

بابایی ساعت 7/30 عصر بود که از سر کار برگشت . وتو بدو بدو رفتی دم در و با دهن پر گفتی "باببا"

بابایی هم با شنیدن این کلمه  همه خستگی هاش رو فراموش کرد. بعد با هم رفتین  که برای افطاری نون بگیرین. با من خداحافظ کردی وگفتی : بابای /بابای.

اما دختر گلم  چون ازصبح  همش ورجه وورجه کرده بودی وکمبود خواب هم داشتی  برگشتنی بغل بابایی خوابت برده بود . یه فرشته کوچولوی ناز و خوشکل بغل بابا جونش خوابش برده بود.

یه داستان بامزه از ال ای جون:

عزیز مامان وبابا همون دیشب یکی از کانالها فوتبال پخش میکرد . شما هم که عاشق  توپین . هرجا میری یکی میخری  .

تا چشمت به توپ فوتبال توی تلویزیون افتاد رفتی سراغ تی وی وبا انگشت اشاره ی کوچولوت  توپ رو  نشون میدادی و هی میگفتی : توووووووووووووووب . . . . .  اونی اونی اونی ................من من من  تازه  میخواستی برای به دست آوردنش گریه هم بکنی .

که بابایی توپ خودت رو آورد  وکانال رو عوض کرد و بی خیال تماشای فوتبال شد . وخودمون وسطی بازی کردیم . تو همش وسط بودی.

 

عسلم هر روز که میگذره من وبابایی بیشتر  بهت وابسته  میشیم  وفکر میکنیم  قبل از وجود نازنین شما  ما چه جوری زندگی میکردیم . حتما خیلی کسالت آور بوده.

دوستت داریم .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مونا (مامان النا )
22 مرداد 90 13:57
روزه ات قبول دوست مهربونم
ما رو هم دعا کن عزیزم
راستی دوستم
این گریه های شبانه مال دندونه! البته خواب بد میبینن
النا هنوزم همینجوریه
نگران نباش گلم
میبوسمتون


مرسی مونا جون . النا رو بوسش کن.
کوثر آبجی کیمیا
25 مرداد 90 1:40
آخی خیلی جالب بود.

اومدم بگم که اپم و منتظر نظر ماهتونم به وبم.خواهشا تشریف بیارین و خوکشالم کنین .... منتظرمها

راستی اومدنی لطفا ادرس هم بذارین که بتونم بلینکمتون....باشه؟ خیلی ممنون بابای.*****.


مرسی عزیزم. باشه میام .
کوثر آبجی کیمیا
25 مرداد 90 18:39
خیلی ممنون
مامان ال آی
29 مرداد 90 0:33
سلام عزیزم خوبی؟ دیگه به ما سر نمیزنیا


سلام عزیزم . نه اینطوریا م نیست . بعضی وقتا فرصت کامنت گذاشتن رو ندارم .
مامان اسراواسما
29 مرداد 90 18:06
چون نامه جرم ما به هم پیچیدند
بردند به دیوان عمل سنجیدند
بیش ازهمگان گناه مابود ولی
ما را به محبت علی(ع)بخشیدند.
با عرض تسلیت در لیالی قدر این حقیر را ازدعای خیرخویش فراموش نکنید.التماس دعا


ok
مامان گیسو
1 شهریور 90 16:00
سلام عزیزم خوبی ؟ آخی الهی قربونش برم من شاید جاش عوض شده بوده بی تابی می کرده از طرف من ببوسش
سپهر
2 شهریور 90 11:51
سلام خاله جون اول مي خورم بعدش همه جا رو با دستام كفيث مي كنم (باژي) و بعد از تميز شدن مي خوابم اگه اين كارها رو نكنم كه بهم نمي گن شيطون.