ال آی ال آی ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
ائلمانائلمان، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

@برای دخترم ال آ ی جوووونم :-) :-)

نازی ...بمیرم برات...

نمی دونم چه جوری  و از کجا شروع کنم... ال آی نازنینم ... سر وصدای زندگیمون ،  حتی موقعی که خوابی  از سکوت خونه  وحشت میکنم و دلتنگت میشم . بعد ماه رمضان وتعطیلات عید فطر خاله عالمه  با دردانه هاش ( اسرا واسما) اومدن پیش ما. به شما  سه تا خیلی خوش میگذره . با اسرا میونت  خیلی خیلی بهتره . اما با اینکه اسما تپلی  خیلی دوستت داره  ، شما همچین میونه ی خوبی با هاش نداری. گلکم با این مقدمه میخوام از یه اتفاق نا خوشایند برات بگم. دیروز حول وحوش  ساعت ٦ عصر بود که با خاله اینا رفتیم بیرون. شما وبابایی باهم راه می رفتین واز گروه ما جدا شدین . خاله  یه سری خرید کرد  بعدش رفتیم مان...
15 شهريور 1390

ناناز مامان!

    جیگر مامان چقدر  با این لباس زمستونی دوست داشتنی شدی   . دیروز هوا خنک شده بود . واسه همین این لباس رو پوشیدی. ...
4 شهريور 1390

تماشای تلویزیون...

  گل خوشبوی زندگیم ... آره عسلم با شما هستم . سلام . الان ساعت 11 شبه . به زور من وبابایی با همکاری هم خوابوندیمت.  تو این عکس  آماده شدی که با بابا جون بری  " ددر "   اما  نمی تونی از کارتون " بره ناقلا " هم دل بکنی . ودر حال تماشای تلویزیون هستی .   ...
3 شهريور 1390

یک روز با ال آی جون !

سلام ال آی جونم . مامانی خوشکلم  سلام . خیلی وقته که نمی تونم آپ بشم . منو ببخش ماه رمضونه و بیحالی و با یه عالمه کار توی آشپزخونه. مستقیم میریم سر اصل مطلب: پنجشنبه رفته بودیم خونه خاله مهین و خاله پروانه ( دوست جونای مامانی ) . آخه خاله اینا خونه جدید خریدن  و ما رفتیم که خونشون رو ببینیم. راستی تا خاله مهین می رفت آشپزخونه دنبالش می رفتی  ومیگفتی نام نا ( منظورت خوردنی وغذا هست ). اولش غریبی  می کردی اما آخرای شب تازه بزن و بکوب وقهقه ها ی شما با خاله ها شروع شده بود . شب رو همو نجا خوابیدیم ( باباجون 24 ساعته شیفت بودند ). اما نصف شب با وحشت از خواب بیدار شدی و یه رییییز گریه کردی با هیچ چی هم ساکت نمی...
22 مرداد 1390

بدون عنوان

سلام دخمل مامانی ! مامانی امروز سیزدهم  مرداد ماه هست. شما امروز با بابایی رفتین سر کار . آخه کسی نبود شما رو پیشش بذاریم . ازبس مرخصی هم گرفتیم دیگه جایی برای مرخصی من و بابا نمونده. به خاطر همین بابا جون شما رو با خودش می بره فرستنده رادیویی. منم بعد از اینکه به خونه برگشتم ، بایستی ریخت و پاشهای شمار و جمع وجور کنم . قراره اگه بابایی رو زیاد اذیت نکنی  بیشتر پیشش باشی تا من به کارهای خونه هم برسم . راستی پنج سال پیش  در همین روز  من وبابایی سر سفره عقد نشستیم. من این رو رو به بابای مهربون  تبریک میگم .     من وبابایی هر کدام از یه استان دیگه و شهر  دیگه ای هستیم . که تو اردبی...
13 مرداد 1390