ال آی ال آی ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
ائلمانائلمان، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

@برای دخترم ال آ ی جوووونم :-) :-)

تولد دوسالگی فرشته نازم ....

همیشه بهار  یه حس خاصی دارم ... دلم می گیره ..بغضم میگیره ...اصلا گویا تحمل تحول به این بزرگی رو ندارم ... امسال هم با همه دلگیریهاش  شروع شد ... اما شیرین زبونیهای عسل مامان  باعث شده که بیشتر  برای خندیدن و شاد بودن  بهانه داشته باشم .. سال تحویل رو برای اولین بار  در خونه بابابزرگ (جلفا) بودیم . وحسن بزرگتر اینکار این بود که بابایی هم باما بود و شیفت کاریش نبود . روز دوم فرودین رفتیم پارس آباد و خونه اون یکی بابا بزرگ ... مهم اینه که به تو بیشتر خوش میگذشت . تو حیاط با بچه ها بازی می کردی و شاد بودی ...چون شما اصلا ماشین سواری و مسافرت رو دوست نداری . از 5 فروردین برگشتیم اردبیل و هرکسی رفت  ادار...
1 خرداد 1391

ال آی نازم در شورابیل ...

سلام طلا خانوم ... مامانی سریع میرم سراغ اصل مطلب... دیروز 18 فرودین 91  که جمعه بود و بابایی شیفت روز بود ... بازم عمو احمد و خاله اینا به دادمون رسیدن . البته به خاطر  شما میگم که حیفه تو این هوای بهاری  همش تو آپارتمان باشی . بعد از صبحانه رفتیم دریاچه  شورابیل و شما نی نی دو ساله من کلی بهت خوش گذشت . سر سره بازی کردی . اولش برات سخت بود  ولی کم کم یادگرفتی  البته با کمک عمو احمد و دایی جون . بعد رفتیم  تا از وسایل برقی هم استفاده کنیم . اژدهای آبی رو دیدی چون  نمی شناختیش اول بهش گفتی هاپو ... یه کم بعدش گفتی  شیر و قتی بهش رسیدیم  گفتی مار ... افرین دخترم  بالاخره&...
1 خرداد 1391

ال آی خوش تیپ....

نفسم امروز به خاطر شما مرخصی گرفتم تا پیشت باشم و بیشتر باهات باشم . .. بعد از صبحانه به بهانه کار بانکی از خونه رفتیم بیرون ... اینم ژست شما قبل از بیرون رفتن .. حالا هم که برگشتیم گیر دادی که نانای کنیم ...هههه وقتی تو خیابون دستم رو میگیری و باهم قدم میزنیم بی نهایت حس خوبی بهم دست میده و از ته دل به وجود نازنینت افتخار میکنم .. مامانی کلی دوستت داره ..عسلم ...
1 خرداد 1391

آستارا اردیبهشت 91

مثل همیشه میگم سلام ... تا همیشه در آرامش و سلامتی باشی ...   گلم 15 اردیبهشت تولد بابایی بود و خوشبختانه روز جمعه هم بود .. به خاطر همین رفتیم آستارا و پارک ساحلی صدف .. هوا هم خیلی عالی بود .. بنابراین رفتی تو دریا و کلی آب بازی و شن بازی کردی .. فرداش هم تو خونه کیک درست کردم و یه تولد سه تایی گرفتیم .. اواسط هفته پیش هم  رفتیم سرعین و "قهوه سویی "" .. اونجا که دیگه واقعاً بهت خیلی خیلی خوش گذشت .. مامانی اولین بار بود که باهم و دوتایی می رفتیم  آب درمانی .. کلی کیف کردیم .. اما از پس خسته بودی بلا فاصله تو ماشین خوابت بر د.. دیروز هم که روز زن بود ..چون تو و بابایی کیک دوست دارین بازم یک کیک ...
24 ارديبهشت 1391

برای مادرم...

 مادر، تو رفیع ترین داستان حیات منی. تو به من درس زندگی آموختی. تو چون پروانه سوختی و چون شمع گداختی و مهربانانه با سختی های من ساختی. مادر، ستاره ها نمایی از نگاه توست و مهتاب پرتویي از عطوفتت، و سپیده حکایتی از صداقتت. قلم از نگارش شُکوه تو ناتوان است و هزاران شعر در ستایش مدح تو اندک. مادر، اگر نمی توانم کوشش هایت را ارج نهم و محبت هایت را سپاس گزارم، پوزش بی کرانم را همراه با دسته گلی از هزاران تبریک، بپذیر. فروغ تو تا انتهای زمان جاوید و روزت تا پایان روزگار، مبارک باد. ...
22 ارديبهشت 1391

شماره معکوس تا تولد ال آی جونم .....

عسل مامان سلام . این واژه رو که برات استفاده می کنم چون واقعاً عسل شدی . اینقدر شیرین زبون شدی  که هرچی بوست کنم سیر نمیشم . اول از همه  سال نو رو به دختر نازم و دوستان  دنیای مجازیم تبریک میگم و امیدوارم سال خوب و خوش و مهمتر از همه همرا ه با  سلامتی و در کنار خانواده داشته باشین . ال آی نازم کمتر از یک هفته به  تولد دوسالگیت مونده و تصمیم دارم که برم خونه مامان بزرگ  و برات یه تولد مفصل بگیرم تا بهت خوش بگذره . برای عید رفتیم خونه بابا بزرگ ها (هم جلفا و هم پارس آباد) تو هردو شهر کلی بهت خوش گذشت . با بچه ها بخصوص مهدی و مهشید و مهنا و محمد ازی کردی! با عمو میسا هم کلی توپ بازی کردی و کلا بهت خوش گ...
5 فروردين 1391

من و دخترم !

سلام به دختر ناز و مهربونم . و سلام به دوستانم که هر وقت اومدین با پست تکراری و قدیمی مواجه شدین (ببخشین ) مامان من رو ببخش / خیلی وقته که برات ننوشتم . سه ماهه آخر سال همیشه یه جوریه . هم کار تو خونه زیاد میشه و هم تراکم کار اداری سر سام آوره !!! اما حالا که پیشتم  خونه تکونیم تموم شده . .باید بگم که خیلی دختر ناز ی بودی در طی این چند روز  که کارم تو خونه زیاد بود اما شما  کلی ذوق زده شده بود ی. واما اندراحوالات من و ال آی جونم : 1* هنوز 22 ماهت تموم نشده بود یعنی حدود 27 دیماه بود  که تصمیم کبری گرفتم تا از شیرت بگیرم . خیلی اذیتم میکردی و غذا هم کم میخوردی . دو هفته خیلی اذیت شدیم . برگشتن به خونه(از...
18 اسفند 1390