بازم یه اتفاق بد !
سلام
دیدی مامان تا دیروز از شیرین زبونیات گفتم ... چند ساعت بعدش حالم گرفته شد .
دیگه داره باورم میشه که دنیای مجازی هم از چشم شور در امان نیست .
البته ضمن پوزش از دوست جونام .. امیدوارم این حرفی که گفتم ف شما دوستای عزیز وبلاگیم به دل نگیرین ..
نمیدونم شاید تلقین کردم .
دیروز روز جهانی کودک بود . بعد از ناهار به بابایی گفتم که بریم بیرون و میخوام واسه دختر گلم و طاها پسرعمه ی ال آی کادوی روز کودک بگیریم .
ساعت 15/30 بود که میخواستیم آماده بشیم . بهت اصرار می کردم که شلوا ت رو بپوشی .
در همون لحظه بود که یه بار دیگه بی لیاقتی خودم رو ثابت کردم .
بعضی وقتا فک میکنم ... مادر شدن از سرم هم زیادیه .
از دست کوچولوی ظریفت گرفته بودم .. اما یه هو خودت رو کشیدی عقب . و با در رفتن استخوانهای ظریفت دل بی تاب من رو ریش ریش شد.
بلافاصله گریه کردی و من متوجه شدم که چه بلایی سرمون اومد .
بابایی رو صدا کردم . سوار ماشین شده و بردیم پیش یه خانوم که در این مورد کار بلده .
از بس گریه کرده بودی ، خسته شدی و خوابیدی .
رسیدم خونه اون خانم .. که خدا خیرش بده ..واینجور آدما به نظر من وجودشون نعمتیه .
خیلی بی تابی می کردی . و با سوز گریه می کردی و هی می گفتی مامانی ....
بالاخره صدای جا افتادن مچ دستت رو شنیدم و در جا گریه ات قطع شد .
خیلی ناراحت شدم و از اینکه نتونستم مواظبت باشم و بی احتیاطی کردم از دست خودم عصبانیم. ولی باز خداروشکر می کنم که زود خوب شد ی.
موقع برگشت خوابیده بودی .. ومنم از فرصت استفاده کردم و طبق دستور اون خانوم خمیر (ترکیبی از زرده تخم مرغ ، زردچوبه و آرد) درست کردم و دور مچ دستت گذاشتم .
دو ساعت خوابیدی و وقتی بیدار شدی سرحال بودی .
ببخش مامان جونو.