سبزی پاک می کنی عزیز دل مامان...
ساعت 6/30 عصر بود . بابایی میخواست بره باشگاه . بنابراین ماهم آماده شدیم و گفتم یه جایی ما رو پیاده کن و تا خونه پیاده برگشتیم . دستام رو گاهی می گیر ی و یه وقتایی ول می کنی و چنان بدو بدو میری که منم باید به سرعت بدوم تا به شما برسم . حرف میزنی شعرات رو میخونی و به قول خودت شادی می کنی . به هرحال تو راه از نانوایی دو تا چونه خمیر فطیر خریدیم . تارسیدیم سر خیابون خودمونو از سوپر مارکت هم واسه شما تغذیه و بستنی و واسه خودم خرما خریدیم .
سر کوچه مون یا باغ سبزی هست از اونجا هم نیم کیلو سبزی خوردم گرفتیم . راستی تو را دوتا شکلات خوری و همش آشغالش دستت بود و دنبال سطل آشغال بودی تا بندازی . حتی موقع سبزی خریدن بخاطر اینکه دستت خسته شده بود دیدم کاغذ شکلات رو میذاری تو بلوزت تا زمین نندازی - یعنی من قربون اون فرهنگت برم عزیز مامان که نهادینه شده در وجودت - به هرحال رسیدیم به خونمون و وشما آشغال رو انداختی تو سطل آشغال .
باهم سبزی پاک کردیم و نون خرمایی درست کردیم و خیلی گارهای دیگه .........
ممنون که پیشم هستی و مثل یه دوست خوب و مهربون همیشه کنارمی دختر گلم .