تعطیلی آخر هفته .....
پنجشنبه 7 آذر سال 1392 هست و من و ال آی خونه بودیم ..
ال آی نازنین تو اتاقش خوابیده بود که ساعت هفت و نیم صبح اومد پیشم و من رو با بوسه نازش بیدار کرد....
چشمام رو باز می کنم و بوست می کنم و بر می گردی بهم میگی "سلام صبح بخیر ..ببین دیگه روز شده بیدار شو" میگم آخه خوابم میاد ....اما شما اصرار می کنی و میگی : ببین مگه من بوست نکردم پس بلند شو ."
چاره ای جز تسلیم شدن ندارم ... پا میشم می بینم بابای مهربون رفته سر کار ..و سنگگ تازه برا صبحانه خریده و گذاشته رو اوپن آشپزخانه ...
یه کم فضای خونه رو جمع وجور می کنم .. شیر تصفیه رو باز کرده و کتری چایساز رو پر می کنم ، میذارمش تا جوش بیاد.
ازت می پرسم چی میخوری . و شما در خواست نیمرو می کنی ...
سفره صبحانه رو تو اتاق شما و جلوی تی وی پهن می کنم ... شما هم کمک می کنی و وسایل صبحانه رو می بریم سر سفره ... دو تا چایی می ریزم و با هم می شینیم برای صرف صبحانه .
تو هفته فقط دو روز می تونیم با هم باشیم و هر سه وعده غذایی رو باهم سر سفره بشینیم. اونم فقط پنجشنبه ها و جمعه ها ..
بعد از صبحانه سری به لپ تاب و اینترنت می زنم تا یه کار اداری که داشتم انجام بدم ....مرورگر موزیلا کار نمی کنه .. منم نمی تونم وارد سیستم بشم .. به همکارم تو اداره اطلاع می دم و در جریانش می گذارم که خودش ادامه کار رو پیگیری بکنند.
میرم آشپزخانه و ظرفها رو می شورم ....وسایل ناهار و هم آماده می کنم .
با آلای جونم ... رفیق شفیقم و همراه همیشگی تنهایی هام .. میرم بیرون .
یه ظرفی بردم برا خریدن شیر طبیعی ... میذارمش تو مغازه و بهش میگم موقع برگشت ازتون می گیرم .
راه میفتیم می ریم طرف مرکز شهر ووو
اون روز فهیمدم که واقعا دختر خانوم و با کمالاتی شدی .... من باید دکتر می رفتم و یه ساعتی طول کشید و شما اصلا اذیت نکرد ی.
بعدش رفتیم طرف تاکسی ها تا سوار بشیم و برگردیم خونه ... یه چیزایی هم به درخواست شما خریدیم .ناهار رو آماده کردم و بازم دوتایی خوردیم . ساعت 6 بود که رفتیم شهربازی الماس شهر .. چون اولین بارت بود و محیط انس نگرفته بودی .. هر چه گفتیم .. سوار هیچی نشدی !!!!!!!!!
دیروز جمعه هشتم آذر ماه هم قبل از ظهر رفتیم سرعین . به شما خیلی خوش گذشت و این برام مهمتره تا خودم .موقع برگشت هم از رستوران چلو کباب مخصوص سر آشپز و سوپ خریدیم و بردیم خونه .و.................نوش جان کردیم و بعدش هم لالا .
توی ماشین همه شعر هایی که یاد گرفتی رو برامون خوندی و این بهترین موسیقی برای من و بابایی بود .
عصر که همگی بیدار شدیم . کمی کارتون پت و مت دیدی . تو بشقاب میکی موست میوه خوردی .
وسپس همه کتابهات رو آوردی و با هاشون مشغول شدی .
چند تا هم نقاشی کردی و هی به من و بابایی می گفتی چشاتونو ببندین . و از پشت سرت دفتر نقاشیت رو می آوردی و می گفتی ببینید الی (دختر خاله فریده که قبل ماه رمضان عروسی کرده ) رو کشیدم که عروس شده بود .
یادم باشه یه روز یه پستی بذارم که عکس کتابهات و نقاشیات توش باشه .