دو نفر ونصفی!
ال آی عزیزم ، بازم سلام !
میوه شیرین باغ زندگی مامان وبابا !
دیروز با هم رفتیم دردر .اما این دفعه سه تایی.
دیگه موقع لباس پوشیدن گریه نمکنی که هیچ ،خودت هم تو پوشیدنشون همکاری می کنی .اول از همه هم میخوای کفشات رو بپوشی. سعی می کنی جورابت رو پات کنی .وکلاهت رو روسرت میذاری.
بله اینطور بود که بابایی با کمک خودت لباست رو پوشوند ومنم آماده شدم ورفتیم -پیش بسوی -نمایشگاه مبلمان ولوستر .،که از تهران آمده بودن.
همش به لوسترها که زیباییشون چشم رو می نواخت ،اشاره می کردی ومارو نزدیک اونامی بردی .
بعد از اونجا رفتیم دریاچه شورابیل ، وسر کار علیه محو تماشای جیغ وداد بچه هایی بودی که سوار وسایل بازی اونجا بودند.
از بس خسته شدی بودی که موقع برگشت تو ماشین خوابیدی .
شام رو هم بیرون خوردیم . شب عمه حکیمه زنگ زده بود .کلی باهاش حرف زدیم .توهم باعمه جون حرف زدی و واسش خندیدی . عمه جون با شنیدن صدای شما خیلی ذوق کرد ،آخه خیلی وقت که تورو ندیده .مام دلمون واسش تنگ شده .
بخاطر همین دو سه هفته بعد میریم دیدنشون.
روز خوبی بود .اما شبش تعریفی نداشت .چون اصلاً خوب نخوابیدی
ونذاشتی مام بخوابیم .
بای بای گلم .