ال آی ال آی ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
ائلمانائلمان، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

@برای دخترم ال آ ی جوووونم :-) :-)

سه سالگی ....

عزیز دلم  روز پنج شنبه(92/01/22) به بهانه پایان سه سالگیت رفتیم خانه بهداشت . دوتایی سوار تاکسی شدیم و رفتیم . اولش هی سوال می کردی "کجا می ریم ؟" و قتی پله هار و رفتیم بالاتر بازم گفتی من رو می بری دکتر ؟ و برات توضیح دادم که نه اومدیم بهداشت و شما تکرار کردی "بش داش " به هرحال رسیدیم پیش خانم جاویدیان . طبق معمول  شما با رفتن روی ترازو مشکل داشتی. بنابراین دوتایی باهم روی وترازوی مخصوص رفتیم و با جمع و تفریق وزن شما به حساب اومد . خیلی خوشحالم که همه چی خوب پیش می ره .اما موقع اندازه گیری قدت هیچ مشکلی پیش نیومد و خودت وایسادی تا قدت رو هم اندازه بگیرن . قدت : 98 و وزنت هم 15/5 کیلو بود.  خدا رو شکر که مطل...
24 فروردين 1392

پست تولد 3 سالگی عزیزترینم ....

بسم الله الرحمن الرحیم با نام و یاد خدای مهربوون اولین پستمون رو در سال 92 می نویسم . دختر عزیزم امیدوارم سالی پر از شور و نشاط و سلامتی  داشته باشی البته در کنار مامان و بابایی. دهم فروردین 92 که درواقع شب تولدت بود ،  برات یه جشن سه نفری گرفتیم و فرداش رفتیم خونه بابابزرگ .... راستی از دوستان بسیار خوبم بابت کامنتهای پرمهرشون برای تبریک تولد ال آی جون بی نهایت سپاسگزارم .... سال نوی همگی مبارک باشه ...            ...
17 فروردين 1392

آقا من رو طلبید !

اوایل تیرماه بود .روی تابلو اعلانات  اداره ،اطلاعیه ای در خصوص ثبت نام برای مشهد مقدس را دیدم . از آنجاییکه  در طول 7 سال خدمتم  از هیچ سهمیه سفر خارج از استان استفاده نکرده بودم ، بلا درنگ  به طرف امور رفاهی رفته و ثبت نام کردم . روزهای 21 تا 25 را هم به خاطر مصادف شدن  با میلاد مهدی موعود  انتخاب کردم . خیلی شاد و مسرور بودم چرا که ... چرا که فکر می کردم حتماً این سفر به پایتخت معنوی نصیب من خواهد شد . اما افسوس که قرعه به نام من نشد . دلم گرفت ، و از ته دل آهی کشیدم .... گویا  این آه مرا آقا شنیده بود . آری ! درست  یک هفته بعد از آن نامه ای از  سوی دبیر خانه دائمی جشنواره فرهنگی وهنری اما...
8 فروردين 1392

عکسهای نازنین دخترم ال آی ..........

                              ال آی و اسما جون   عزیزم این لباس و کلاه رو خاله عالمه (مامان اسرا و اسما ) بافته وشما خیلی دوستش دارین . اینم لباسیه که وقتی تهران ماموریت رفته بودم واست خریدم . که به همه میگی مامانم با هواپیما رفته تهران ، این رو واسم خریده . خیلی دوستش داری و تقریبا هر روز می پوشی و باهاش نانای می کنی. ...
7 اسفند 1391

وقتی مامان ماموریت بود.....

سلام شیرین عسل مامان .... همونطور که تو پست قبلی گفتم ، باید برا کار اداری می رفتم تهران .. اولش میخواستم سه تایی بریم .. اما بخاطر آلودگی هوای تهران مصلحت شد که شما رو نبرم . دوشنبه 2 بهمن رفتم و چهارشنبه 4 بهمن برگشتم . اما هر لحظه به یادت شما و بابایی بودم . طبق معمول تا ساعت 2 ظهر مهد کودک می موندی و بعدش با بابایی بودی .. هر وقت با خونه تماس می گرفتم باهام حرف میزدی و من خیالم راحت می شد که حالتون خوبه . اصلا باورم نمی شد که بتونم چند روز ازت دور باشم . شمایی که هنوز سه سالت نشده . اما دختر مهربونم من اینقدر صبور بوده که حتی یه بار هم بهانه مامانش رو نکرده و البته باید از بابایی قدردان ب...
21 بهمن 1391

این چند وقت ....

سلام عزیز دلم ! من رو ببخش که به حدی درگیر کارهای اداری و خانگی ورسیدن به خورد و خوراک شما شدم که دیگه فرصت نمی کنم بیام اینجا . البته همش تقصیر من نیست . سرعت نت به اندازای پایین بود که انگاری با نفت کار می کرد .منم واقعیتش حوصله م نمی کشید با این سرعت پایین بیام پای نت . واما اندر احوالات دختر نازنینم . روز به روز خانم تر و خوشکل تر میشی . بعضی وقتا که از مهد کودک و اداره بر می گردیم سریع میری سراغ دفتر  نقاشی و مداد رنگیات و شروع می کنی به نقاشی کردن و اعلام میکنی : "دختر خوبی شدم و مامان رو اذیت نمی کنم " قربوووووووووووون فهم و شعورت که همه چی رو درک می کنی اما بعضی وقتا عمل نمی کنی .... دیشب برا شام سالاد الویه و سوپ ...
28 دی 1391