ال آی ال آی ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
ائلمانائلمان، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

@برای دخترم ال آ ی جوووونم :-) :-)

شعر خوندن ال آی ...

بخاطر روز پدر رفته بودیم  آستارا . تا سه تایی پیش هم باشیم و خوش باشیم . شب قبلش با دو تا شاخه کل رز آبی و قرمز به همراه کادو روز پدر رو به بابایی تبریک گفتیم . کادو رو شما دختر نازنینم به بابایی دادی و البته خودت هم کاغذ کادوش رو پاره پوره کردی .   اما شما دختر گلم : حدود 10 تا شعر رو کامل بلد شدی و همش من و بابا رو با صدای نازت مشغوا می کنی . یه نمونه از متن شعرت رو برات میذارم . دویدم و دویدم به اتویی رسیدم گفتم چه دم درازی میای بریم به بازی اتو دمش رو تاب داد بدش با ناز جواب داد خطر داره بازی به من نشو تو هم بازی به من یه چش دارم چراغه تنم همیشه داغه پف می کنم / پیرهنتو صاف می کنم و... چند تا شعر ت...
9 خرداد 1392

سبزی پاک می کنی عزیز دل مامان...

ساعت 6/30 عصر بود . بابایی میخواست بره باشگاه . بنابراین ماهم آماده شدیم و گفتم یه جایی ما رو پیاده کن و تا خونه پیاده برگشتیم .  دستام رو گاهی می گیر ی و یه وقتایی ول می کنی و چنان بدو بدو میری که منم باید به سرعت بدوم تا به شما برسم . حرف میزنی شعرات رو میخونی و به قول خودت شادی می کنی . به هرحال تو راه از نانوایی دو تا چونه خمیر فطیر خریدیم . تارسیدیم سر خیابون خودمونو از سوپر مارکت  هم واسه شما تغذیه و بستنی و واسه خودم خرما خریدیم .  سر کوچه مون یا باغ سبزی هست از اونجا هم نیم کیلو سبزی خوردم گرفتیم . راستی تو را دوتا شکلات خوری و همش آشغالش دستت بود و دنبال سطل آشغال بودی تا بندازی . حتی موقع سبزی خریدن بخاطر اینکه دست...
8 خرداد 1392

یعنی عاشق ددر رفتنی ها...........

  جمعه تا ساعت 11/30 خونه رو مرتب کردم . بابایی هم  سبد  مخصوص گردش رو آماده کرد . تا به راه نیفتاده بودیم ، تصمیم داشتیم بریم مکان گردشگری فندقلو . اما تا رسیدیم به جاده . به به دیدم که بابایی میره طرف آستارا . ناهارمون رو که کباب بود تو یه پارکی خوردیم / بعدش رفتیم کنار دریا و کلی تو آب راه رفتی و بهت خوش گذشت . آخر سر هم به بازار ساحلی رفتیم .و بدون اینکه شما دختر گلم کوچکترین اذیتی بکنی . بیشتر بازار رو دید زدیم . یه چیزایی هم واسه شما خریریم . که لباست رو به محض رسیدن به خونه حموم کردی و پوشیدی . مبارکت باشه خوش تیپ بالام . ...
8 خرداد 1392

یک نصف روز در باره مامانی...بعد از وقت اداری البته ....

قبل از اداره به خاطر سر ما خوردگی و ترافیک کار اداری (به خاطر هفته زن ) کلافه بودم . همکارم بهم داروی گیاهی پیشنهاد کرد و خودش چون همراهش بود داد تا ببرم خونه و دم کردش رو نوش جان کنم . من چون محل کارم نزدیک خونه مونه ! زودتر از بابایی و ال آی جون می رسم . رسیدم خونه . من همیشه ناهار مون رو شب قبل یا صبح زود درست می کنم . واسه ناهار کشک بادمجون درست کرده بود. که گرمش کردم . وقت اضافه آوردم ، چون حالم زیاد مساعد نبود ترجیح دادم که دراز بکشم . صدای آسانسور و بعدش صدای یک فرشته نازی اومد که داشت  رویدادهای مهد کودک رو واسه بابا جونش تعریف می کرد . ال آی جونم عادت داره که تا دم در برسه / خودش زنگ خونه رو بزنه تا من بگم "بله...
10 ارديبهشت 1392