ال آی ال آی ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
ائلمانائلمان، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

@برای دخترم ال آ ی جوووونم :-) :-)

پایان ماه رمضان !!

امروز آخرین روزماه مبارک رمضانه .... یه ربع پیش TV عید فطر اعلام کرد...اما من دیگه خسته شدم .. ازبس همه روزهای خوبمون رو در تنهایی سپری می کنیم .. شرایط شغلی بابایی دیگه واقعاً خسته م کرده ...هر کاری می کنم نمی تونم باهاش کنار بیام .... مثلا امشب شب عیده و فردا هم خود عید .. اما من و شما باید همش تو خونه حبس باشیم .. من از خونه موندن ابایی ندارم .. اما از اینکه بابایی پیشمون نیست اعصابم خورد میشه . بابایی عصر امروز رفته و فردا شب بر میگرده ... چه فایده که بهترین لحظات زندگیمون رو با شمردن تعقیب  عقربه ها و ثانیه های ساعت طی می کنیم که کی ساعت به اون لحظه ای برسه که ما میخواییم . نازنیم ...امروز عصر خوابیده بودی ! وقتی بیدا...
31 مرداد 1391

بیوگرافی ال آی !!!

سلام شیرین زبون مامان ! زیاد فرصت نوشتن ندارم وو آخه کلی دارم .. اومدم یه تاریخچه ای ازت بگم و برم : ساعت 9/30 صبح 11 فروردین  با وزن 2/700تو بیمارستان خصوصی آرتا - اردبیل -تحت نظر دکتر شهناز امینی چشمان زیبایت رو گشودی و با شنیدن صدای گریه ات همه استرسهای چند ماهه من از بین رفت. *8 ماهگی اولین کلمه رو به زبون آوردی "دده" 10 ماهگیت اولین مرواریدت در اومد 11 ماهگیت تازه چهار دست و پا رفتی ...تنبل خانوم 15 ماهگیت تازه شروع کردی به قدم زدن 22 ماهگیت از شیر گرفتمت 2سال و 3 ماهه بودی  که مهد کودک رفتی ... 2 سال 4 ماهه بودی که بلاخره موفق شدم از پوشک بگیرمت .. واین در حالیت که از پایان دوسالگیت داشتم سعی می کردم و با ...
31 مرداد 1391

ال آی مهد کودک میره .....

سلام مهربونم ! یار همیشگی تنهایی مامانی ! دختر نازنینم از امروز که دقیقاً دوسال و سه ماه و 22 روزه هستی ، من و بابایی تصمیم گرفتیم که دیگه وارد اجتماع بشی و بدونی و ببینی که با پیدا کردن دوستای خوب تو  محیط بیرون از خونه هم می تونی یواش یواش روپای خودت وایسی . عزیزم دیروز یک ساعت رو تو مهد کودک گذراندی ، اما امروز از اول صبح بردیم گذاشتیمت تو مهد. الان که برگشتم و تو محل کارم هستم ، یه حس دلتنگی خاصی اومد به سراغم ، میدونم که بابایی بیشتر از من دلش می گیره ، چون بیشتر ساعات اداری رو باهم می موندین . دیروز تا شما یک ساعت حضورت تو مهد تموم بشه ، بابایی نتونست بره خونه.و گفتش نمی تونم تو خونه بدون الای باشم .(البته امروز دوتا مون&n...
12 مرداد 1391

ادامه مسافرت ...

عزیزم وقتی جلفا بودیم رفته بودیم تو یه باغ گیلاسی که انگار گوشه ای از بهشت بود . البته تو اون باغ آلبالو و توت فرنگی هم بود که خودت می کندی و میخوردی .. راستی دست عمه مریم و عمو ابراهیم درد نکنه  که مارو تو اون باغ با صفا بردند .. و دست عمو ناصر هم درد نکنه که شام رو تو یه رستوران ترتیب داده بودند و حسابی بهمون خوش گذشت . راستی مامان جون منم  تو شهر بابایی آش دوغ درست کردم و حسابی همه خوششون اومده بود .. البته امیدوارم ههههه. اینم عکسای اون باغ و رستوران .... این نمایی از شهر بابا جون ... اینم عسلم در حال چیدن و خوردن آلبالو .. ( حسابی مستقل شدی یا ) اینم عکس رستوران .. که شما ها رفتین تو جایگاه عروس ...
19 خرداد 1391

مسافرت در خرداد 91

سلام نازنین شیرین زبانم !!! تعطیلات خرداد ماه بهانه ای شد تا بتونیم به بابابزرگ و مامان بزرگ(بابایی )و دیگر فامیلها سر بزنیم . خیلی خیلی بهت  و البته بهمون خوش گذشت . فدات بشم که هیشکی رو فراموش نکرده بود ووقتی وارد خونه شدی با دیدن آبا با حالت پرسش پرسیدی ؟: حاجی کووووووووووو؟ عمو کوو؟ الهی دورت بگردم که دیگه من و بابایی رو مامان جون وبابا جون صدا میکنی و به خودت هم میگی ال آی جون . خیلی پارک رو دوست داری مخصوصاً تاب بازی و سرسره بازی ... کم کم جملات کوتاه رو میگی و شیرین تر شدی . اینم چند تا عکس از مسافرتمون>>>>>>>>>>>>>>>>البته در ادامه مطلب   این عکست مربو...
17 خرداد 1391

تولد دوسالگی فرشته نازم ....

همیشه بهار  یه حس خاصی دارم ... دلم می گیره ..بغضم میگیره ...اصلا گویا تحمل تحول به این بزرگی رو ندارم ... امسال هم با همه دلگیریهاش  شروع شد ... اما شیرین زبونیهای عسل مامان  باعث شده که بیشتر  برای خندیدن و شاد بودن  بهانه داشته باشم .. سال تحویل رو برای اولین بار  در خونه بابابزرگ (جلفا) بودیم . وحسن بزرگتر اینکار این بود که بابایی هم باما بود و شیفت کاریش نبود . روز دوم فرودین رفتیم پارس آباد و خونه اون یکی بابا بزرگ ... مهم اینه که به تو بیشتر خوش میگذشت . تو حیاط با بچه ها بازی می کردی و شاد بودی ...چون شما اصلا ماشین سواری و مسافرت رو دوست نداری . از 5 فروردین برگشتیم اردبیل و هرکسی رفت  ادار...
1 خرداد 1391

ال آی نازم در شورابیل ...

سلام طلا خانوم ... مامانی سریع میرم سراغ اصل مطلب... دیروز 18 فرودین 91  که جمعه بود و بابایی شیفت روز بود ... بازم عمو احمد و خاله اینا به دادمون رسیدن . البته به خاطر  شما میگم که حیفه تو این هوای بهاری  همش تو آپارتمان باشی . بعد از صبحانه رفتیم دریاچه  شورابیل و شما نی نی دو ساله من کلی بهت خوش گذشت . سر سره بازی کردی . اولش برات سخت بود  ولی کم کم یادگرفتی  البته با کمک عمو احمد و دایی جون . بعد رفتیم  تا از وسایل برقی هم استفاده کنیم . اژدهای آبی رو دیدی چون  نمی شناختیش اول بهش گفتی هاپو ... یه کم بعدش گفتی  شیر و قتی بهش رسیدیم  گفتی مار ... افرین دخترم  بالاخره&...
1 خرداد 1391